زندگی

 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست ... هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته بجاست ... خرم آن صحنه که مردم بسپارند به یاد !!

 

ما و عروسک ها

 

 

کاش ما انسان ها هم مثل عروسک ها از همون اول لبخند بر لبانمان نقش می بست ...

 و ای کاش قبل از آزرده خاطر کردن کسانی که دوست داریم کمی بیندیشیم ... !! 

شهر تبريز , شهر اولين ها

چرا به شهر تبريز , شهر اولين ها گفته مي شود؟

  
 اولين چاپخانه در سال 1227 توسط شاهزاده عباس ميرزا در تبريز تاسيس شد و 12 سال بعد دومين چاپخانه در تهران تاسيس گرديد.

براي اولين بار کتب خارجي در تبريز ترجمه گرديد که از آن جمله عبارتند از: پطر کبير،شارل دوازدهم،اسکندر کبير،... .

 اولين رمان ايران به نام((ستارگان فريب خورده- حکايت يوسف شاه سراج)) توسط ميرزا فتحعلي آخوند زاده در تبريز به رشته تحرير در آمد.

 اولين دايرهّ المعارف توسط محمد رضا زنوزي تبريزي نوشته شد.

اولين کتابخانه عمومي توسط ميرزاحسن خان خازن لشگردر سال 1312 در تبريز تاسيس شد.

 اولين سينماي ايران پس از پنج سال از اختراع جهاني آن(توسط برادرن لومير) ، در تبريزبا نام سولّي(آفتاب) تاسيس گرديد.

اولين نمايشنامه وتئاتر در تبريز به سال 1261 شکل گرفت.

اولين عکاسخانه توسط قاسم ميرزا در تبريز راه اندازي شد.

 اولين فوتباليست شاغل در اروپا (بلژيک) به نام حسين صدقياني از اهالي تبريز در سالهاي 1309-1311 بهترين گل زن باشگاههاي اين کشور بود و در فينال جام باشگاههاي بلژيک با به ثمر رساندن سه گل باعث قهرماني تيم رويال شالروا اسپورتينگ کلوپ در مقابل تيم بروکسل گرديد.

 در زمينه پزشکي نخستين طبيب محصل فرهنگ نخستين کتابهاي پزشکي - نخستين آبله کوبي - نخستين دانشکده پرستاري مامائي - نخستين دندانهاي مصنوعي - اولين عمل قلب باز - پيوند قلب برروي سگها و نخستين عمل پيوند کليه توسط دکتر جواد هيات در سال 1347 در تبريز به انجام رسيد.

اولين هوانورد ايراني به نام کلنل محمد تقي خان پسيان از اهالي تبريز بود.

اولين کارخانه اسلحه و مهمات در شهر تبريز بنا نهاده شد .

 اولين کارخانه چيني سازي در شهر تبريز ساخته شد.

 اولين کارخانه توليد برق در اين شهر و اولين خياباني که در آن از چراغهاي برقي استفاده شد خيابان چراغ گازي تبريز بود.

 اولين ضرابخانه ماشيني و انتشار اسکناس از فعاليت هاي اين شهر اولين ها بود.

 اولين شهر ايران که صاحب تلفن شد تبريز بود .

اولين انجمن زنان در تبريز توسط صاحب سلطان خانم تشکيل گرديد .

 اولين بلديه و نظميه پليس مردمي و شهرداري ايران متعلق به تبريز است.

اولين مهمانخانه توسط ميرزا اسحق خان معززالدوله در تبريز پذيراي مهمان گرديد .

 اولين مدرسه کر و لال ها توسط جبارباغچه بان و اولين مدرسه نابينايان توسط يک ميسيون آلماني و اولين مدارس حرفه اي و بازرگاني توسط محمدعلي تربيت واولين کودکستان توسط ابوالقاسم فيوضات در تبريز بنا گذاشته شد.

اولين پايگاه لرزه نگاري در تبريز (شهر زلزله خيز) بنا گذاشته شد

.
 

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین !

آنقدر بخندی که دلت درد بگیره ! 

بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری ! 

برای مسافرت به یک جای خوشگل بری ! 

به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی ! 

به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی !

از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه ! 

آخرین امتحانت رو پاس کنی ! 

کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه ! 

توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی !

برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!! 

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه 

بدون دلیل بخندی ! 

بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه ! 

از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی ! 

آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می‌یاره ! 

عضو یک تیم باشی ! 

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی ! 

دوستای جدید پیدا کنی ! 

وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین ! 

لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی ! 

کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی !

یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده ! 

عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی !

یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره !

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی !! 

زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد ! 

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند 

قدرشون رو بدونیم... 


 

"نخستین نگاه"

 

 

 

 

نخستین نگاهی،که مارابه هم دوخت
نخستین سلامی ،که درجان ماشعله افروخت،
نخستین کلامی،که دلهای مارا
به بوی خوش آشنایی سپردو،
به مهمانی عشق برد؛
پرازمهربودی
پرازنوربودم
همه شوق بودی
همه شوربودم
چه خوش لحظه هایی که،دزدانهره،ازهم
نگاهی ربودیم ورازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت"را
به شرم وخموشی ـ نگفتیم وگفتیم
دوآوای تنهای سرگشته بودیم،
رها،درگذرگاه هستی،
به سوی هم ازدورهاپرگشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم راشنیدیم
چه خوش لحظه هایی که درهم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که درپرده ی عشق،
چویک نغمه ی شاد،باهم شکفتیم!
چه شبها،چهشبهاکه همراه حافظ
درآن گهکشان های رنگین،
درآن بیکران های سرشارازنرگس ونسترن،
یاس ونسرین،
زبسیاری شوق وشادی نخفتیم.
توباآن صفای خدایی
توباآن دل وجان سرشارازروشنایی
ازاین خاکیان دوربودی.
من آن مرغ شیدا
درآن باغ بالنده درعطرورویا،
برآن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی؛
چه مغروربودم...
چه مغروربودم...!
من وتوچه دنیای پهناوری آفریدیم.
من وتوبه سوی افق های ناآشناپرکشیدیم.
من وتو،ندانسته،دانسته،
رفتیم ورفتیم ورفتیم،
جپچنان شاد،خوش،گرم،پویا،
که گفتی به سرمنزل آرزوهارسیدیم!
دریغا،دریغا،ندیدیم
که دستی دراین آسمان ها،
چه برلوح پیشانی مانوشته ست!
دریغا،درآن قصه هاوغزل هانخواندیم،
که آب وگل عشق،باغم سرشته ست!
توکربودی ای دوست،
من کوربودم...!
ازآن روزهاـ آه ـ عمری گذشته ست
منوتو دگرگونه گشتیم
دنیادگرگونه گشته ست!
درین روزگاران بی روشنایی،
دراین تیره شبهای غمکین،که دیگر
ندانی کجاییم،
ندانم کجایی!
چوبایادآن روزهامی نشینم
چویادتوراپیش رومی نشانم
دل جاودانه عاشق را
به دنبال آن لحظه هامی کشانم
سرشکیبه همراه این بیت ها،می افشانم:
نخستین نگاهی که مارابه هم دوخت،
نخستین سلامی که درجان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای مارا،
به بوی خوش اشنایی سپردوبه مهمانی عشق برد...
پرازمهربودی،
پرازنوربودم.... 

                                                                                                 فریدون مشیری   



Kiss And Fire

 

In all the world no one knows
A man who can sing only one song
Sing only one song in all his life,
And with that song become famous forever!

In the morning when that song shined in the town
It was soft like moonlight,warm like sunlight
The echo of "well done" echoed throughout the town
It brought joy and merriment among people!

The song carried the message of Love and combat
A torch for devoted noght wayfarers
A blazing fire from the peak of mountain
Kissing friends with the hope of meeting again

People woke up with your song, "Kiss Me"!
The city clapped and danced by your song, "Kiss Me!"
whoever was a lover gave and took kisses

Ypur memory has bloomed in my mind forever
My child has taking repose with your "Kiss Me"
My nation woke up with your "Kiss Me"
Many recollections are hidden in your song

Many,many times i have kissed your face
I will kiss your grave once again;
We all are fallowing our own destiny
Youh have come to early. Go, and "May God protect you".

You must know that the song is the sun`s halo
Sing for it is the cry of willpower
Set his kisses on faces
Carry his fire to mountain peaks

هر روز که میگذره بهت نزدیک تر میشم ولی با یه عالمه دوری نه دوری مسافت فقط دوری دلم و ذهنم و احساسم دلیلش و می دونم و تو دلم نگه می دارم شاید این بهترین کار ممکنه !!!!

 

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و تنهایی و یک حس غریب


که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

وخدا می داند

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

عزیزم

در کنار تو همه ی خوبی ها را میابم

و در نگاه عاشقانه ات تازه می شوم

مهربانم من باز به تو می گویم که دوستت دارم

و نگاهم را به نگاهت می دوزم

و به پاکی چشم هایت قسم می خورم

که تا ابد با تو می مانم

تا بدانی عاشقترین هستم

 

 

من عشق را درتو

تو را در دل

دل را در موقع تپیدن

و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم

من غم را در سکوت

سکوت را در شب

شب را در بستر

و بستر را به خاطر اندیشیدن به تو دوست دارم

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

زندگی را به خاطر زیبایی هایش

و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم

من دنیا را به خاطر خدایش ، خدایی را که تو را خلق کرده دوست دارم

 

 

اگر...

 

 

اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود.

 اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی.

 اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد.

 اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم ، همه وسعت دنیا یک خانه می شد و تمام محتوای سفره سهم همه بود و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد.

 اگر خواب حقیقت داشت ، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از ناباوری بودم.

 اگر همه سکه داشتند ، دل ها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یک نفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه اش را نثار او کند.

 اگر مرگ نبود زندگی بی ارزش ترین کالا بود ، زیبایی نبود ، خوبی هم شاید !

 اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم ؟ کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم ؟ چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم ؟ آری بی گمان پیش تر از این ها مرده بودیم ، اگر عشق نبود.

 اگر کینه نبود قلب ها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند و من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلند تو را نوازش می کردم و تو سنگی را که من  به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و ما پیمانه هایمان را شب های مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم.

 

 

                 

دکتر علی شریعتی

 

an ke migooyad:doostat daram

 dele andoohgin shabi ast ke mahtabash ra mijooyad

hezaran shadi dar cheshmane to

hezaran ghanarie khamoosh dar galuye man

ey kashhh....

ey kash eshgh ra zabane sokhan bud

دلم گرفته

پای پنجره نشستم ، کوچه خاکستریه باز ،
زیر بارون من که دلتنگتم امروز
انگار از همون روزاست ، حال و هوام رنگ توئه
کوچه دلتنگ توئه

دلم گرفته ، دوباره هوای تورو داره
چشمای خیسم ، واسه‌ی دیدنت بی قراره
این راه دورم خبر از دل من که نداره

آروم ندارم ، یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه ، واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام ، دوباره هوای تورو داره

هوای شهر تو و بوی گل ها
پیچیده توی اتاقم مثل خواب
داره بدجوری غریبی می کنه

mano bebakhsh

age delam tang mishe kheili barat mano bebakhsh

 
age negam gom mishe tu shahre cheshat mano bebakhsh


mano bebakhsh age shaba setareharo mishmaram


age hamash pishe hame behet migam dooset daram


mano bebakhsh age barat sabad sabad gol michinam


mano bebakhsh age shaba faghat toro khab mibinam


mano bebakhsh age toro misporamet daste khoda


age pishe gharibeha be jaye to migam shoma

 
mano bebakhsh age vase cheshmaye to kheili kamam


to ye fereshteyio man kheili basham ye adamam


mano bebakhsh age faghat mikham beshi male khodam


bebakhsh age kamam vali ziadi asheghet shodam

You and I...

 

ادامه نوشته

هنوز چیزی کم است انگار...

 

و من تا مینویسمت قلم در دست های من رقص برگ است ... میان دلتنگی باد و بگذار بنویسمت ...

 از عمق احساسم ... که اول باید "باید غرق شد در تو" ...!

 بعد...

 (نه هنوز چیزی کم است انگار ... آهان ... خودم ... دلت ... دلم ... ! )

 و حال مینویسمت ...

 از خیال ... خاطراتت...

 از خنده های شبانه دزدکی...

 از انتظارهای دلواپسی...

 و مینویسم ... از روزهای خوب ...که شناختم در کنارت عشق را...!!

 و از روزهای بی خبری که گاهی باید رها کرد...! تا شناخت... تا برگشت !!

 وازین لحظه ها که پر است از رنگ ... از شور ... از احساس ... از دلتنگی...

 و مینویسم ...

 به رسم همیشگی دوست داشتن ها ... به رسم دل .

 و مینویسم ...

 که این شب ها مهتابی است عجیب ...

 هدیه من : تمام قلبم که از آن توست !

 تو را خدا حتمأ به دنیا آورده است تا به من (به ما) لذت بعضی چیزها را بچشاند...!

 تولد نوشت : به یادت بسپار که جایی شبیه متروک ترین نقطه ی دنیا فقط حضور تو دلخوشی است...

 

http://yazd-music15.com/modules.php?name=News&file=article-seo&sid=7648

 

ashegh tar az ghabl bemun to pisham , dur az cheshat hargez arum nemisham , ashegh shodan khube age eshghe to bashe , tanham nazar ta bi to donyam az ham napashe

 

 

 

az man nagzar nemitunam , chon vabastas beto joonam , mohtajam be nafas haye to , akhe dur az dastat tu zendunam

 

 

 

 

 

vaghti agar bashi gharghe to misham , dur az cheshat hargez arum nemisham , az gham delam dure akhe toyi omidam , age durit mahale vasat junamo midam

 

.......

 

                                      

عشق یک جوشش کوراست

و پیوندی از سر نابینایی،

                                       دوست داشتن پیوندی خودآگاه

                                       واز روی بصیرت روشن و زلال.

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و

هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،

                                       دوست داشتن از روح طلوع می کند و

                                       تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،

و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد

                                       دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.

عشق طوفانی ومتلاطم است،

                                       دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است

و جنون چیزی جز خرابی

و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،

                                       دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود

                                       و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند

                                       و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،

                                       دوست داشتن زیبایی های دلخواه را

                                       در دوست می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،

                                       دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،

                                       بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است،

                                       دوست داشتن در دریا شنا کردن.

عشق بینایی را میگیرد،

                                       دوست داشتن بینایی میدهد.

عشق خشن است و شدید و ناپایدار،

                                       دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.

عشق همواره با شک آلوده است،

                                       دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،

                                       از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،

                                       دوست داشتن جاذبه ای در دوست ،

                                       که دوست را به دوست می برد.

عشق تملک معشوق است،

                                       دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،

                                       دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد

                                       ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست

                                       در خود دارد ،داشته باشند.

در عشق رقیب منفور است،

                                       در دوست داشتن است که:

                                       “هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

که حسد شاخصه ی عشق است

عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند

و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید

و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و

معشوق نیز منفور میگردد

                                       دوست داشتن ایمان است و

                                       ایمان یک روح مطلق است

                                       یک ابدیت بی مرز است

                                        از جنس این عالم نیست.”

    

                          “دکتر علی شریعتی”.

دوست داشتن بهتر از عشق است...

خدایا

به هر که دوست داری بیاموز عشق از زندگی کردن بهتر است

 و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتره

دخترک  و پدرش

همسرم با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم تنها دخترم بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت دخترم ، دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. دخترم کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... دخترم مکث کرد : بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، دختر عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ، بابا از اینجور پولها نداره ها. باشه؟! نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد دخترم نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد همه ما به او توجه کرده بودیم. دخترم گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم!!! همین یکشنبه... تقاضای او همین بود ! همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه !!! یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه گفتم، دختر عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. دخترم گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش ! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ جواب دادم : نه. اما اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره ... دخترم ، آرزوی تو برآورده میشه دخترم با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی خاصی پیدا کرده بود صبح روز دوشنبه دخترم رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. دخترم بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند دخترم را صدا کرد و گفت، صبر کن تا من هم بیام چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه ...! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه ... اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا بغض خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته پسرم نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده و نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن ... دختر شما هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!! آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین ... سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن... فرشته کوچولوی من، تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی ...؟

 

بوی عشق


بوی عشق

 

شب، همه دروازه‌هايش باز بود

آسمان چون پرنيان ناز بود

 

گرم، در رگ هاي‌ ما، روح شراب

همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود

 

با نوازش‌های دلخواه نسيم

نغمه‌های ساز در پرواز بود

 

در همه ذرات عالم، بوی عشق

زندگی لبريز از آواز بود

 

بال در بال كبوترهای ياد

روح من در دوردست راز بود

فدای تو چشام

daram degh mikonam tahamol nadaram dg khaste shodam daram kam miaram delam tang shode o dg na nadaram hamash fekre toam hamash bi ghararam dg ashki baram namunde ke bekham barat gerye konam fadaye to chesham delam dare va3 to par par mizane to rafti o hanuz khialet ba mane...bedune to koja beram kenare ki beshinam tu chesmaye ki khire sham khodam ro tush bebinam to ke nisti be ki begam cheshasho rum nabande be ki begam ke yekam nazam kone ke behem nakhande bedune to ba ki harf bezan dardet be joonam tu in donya be eshghe ki be shoghe ki bemoonam be joone cheshmat az tamume in zendegi siram to ke nisti hamash arezu mikonam bemiram

 

جای منو خالی کن

 

 ey to ke doori vali nazdike royaye mani
kheili vaghte nemiay be khabe man sar bezani
bi to hamsaye shodam ba hameye khatereham
nagu fasele ye donyas miyune dastaye ma
tu kudum mahale dari ghadamato mishomari
tu kudum pas kuche dastaye mano kam miari
tu khiabun zire barun jaye mano khali kon
vaghti chesmat mishe geryoon jaye mano khali kon
tu khiabun zire barun jaye mano khali kon
vaghti cheshmat mishe geryun jaye mano khali kon
vay az un khaterehayi ke azabe man shodan
vay az un arezuhayi ke sarabe man shodan
jaye to khalie inja tuye in otaghe sard
darbedar she in deli ke mano asheghe to kard

عشق تو نوشتنی نیست...

 

 

 

 

 

در جلسه امتحان عشق من مانده ام و يك برگ سفيد !

يك دنيا حرف  ناگفتني و يگ بغل تنهايي و دل تنگي ...

درد دل من در اين كاغذ كوچك جا نمي شود !

در اين سكوت بغض آلود قطره كوچكي هوس سرسره بازي مي كند !

و برگه سفيدم عاشقانه قطره را به آغوش مي كشد !

عشق تو نوشتني نيست...

در برگه ام كنار آن قطره يك قلب كوچك مي كشم !

وقت تمام است

برگه ها بالا...

 

د.د

 

 

دوست داشتن همینه

 

دخترک شانزده ساله بود که براي اولين بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صداي
بمي داشت و هميشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اينکه راز اين عشق را در قلبش نگه مي
داشت و دورادور او را مي ديد احساس خوشبختي مي کرد.
در آن روزها، حتي يک سلام به يکديگر، دل دختر را گرم مي کرد. او که ساختن ستاره هاي کاغذي را ياد گرفته بود هر روز روي کاغذ کوچکي يک جمله براي پسر مي نوشت و کاغذ
را به شکل ستاره اي زيبا تا مي کرد و داخل يک بطري بزرگ مي انداخت. دختر
با ديدن پيکر برازنده پسر با خود مي گفت پسري مثل او دختري با موهاي بلند
و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهايي بسيار سياه ولي کوتاه داشت و وقتي لبخند مي زد، چشمانش به باريکي يک خط مي شد.
در ?? سالگي دختر وارد يک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهي
بزرگ در پايتخت راه يافت. يک شب، هنگامي که همه دختران خوابگاه براي دوست
پسرهاي خود نامه مي نوشتند يا تلفني با آنها حرف مي زدند، دختر در سکوت به
شماره اي که از مدت ها پيش حفظ کرده بود نگاه مي کرد. آن شب براي نخستين
بار دلتنگي را به معناي واقعي حس کرد.
روزها مي گذشت و او زندگي رنگارنگ دانشگاهي را بدون توجه پشت سر مي گذاشت. به ياد نداشت چند بار دست هاي دوستي را که به سويش دراز مي شد، رد کرده بود. در اين چهار سال تنها در پي آن بود که براي فوق ليسانس در دانشگاهي که پسر درس مي خواند،
پذيرفته شود. در تمام اين مدت دختر يک بار هم موهايش را کوتاه نکرد.
دختر بيست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر
در همان سال فارغ التحصيل شد و کاري در مدرسه دولتي پيدا کرد. زندگي دختر
مثل گذشته ادامه داشت و بطري هاي روي قفسه اش به شش تا رسيده بود.
دختر در بيست و پنج سالگي از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در شهر پسر کاري پيدا
کرد. در تماس با دوستان ديگرش شنيد که پسر شرکتي باز کرده و تجارت موفقي
را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را
دريافت کرد. در مراسم عروسي، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم
دوخته بود و بدون آنکه شرابي بنوشد، مست شد.
زندگي ادامه داشت.

دختر ديگر جوان نبود، در بيست و هفت سالگي با يکي از همکارانش ازدواج کرد. شب
قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روي يک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مي
کنم اما قلبم از آن توست
و کاغذ را به شکل ستاره اي زيبا تا کرد.

ده سال بعد، روزي دختر به طور اتفاقي شنيد که شرکت پسر با مشکلات بزرگي مواجه
شده و در حال ورشکستگي است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را
آزار مي دهند. دختر بسيار نگران شد و به جستجويش رفت.. شبي در باشگاهي،
پسر را مست پيدا کرد. دختر حرف زيادي نزد، تنها کارت بانکي خود را که تمام
پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما
دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستيد، مواظب خودتان باشيد.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگي مي کرد. در اين
سالها پسر با پول هاي دختر تجارت خود را نجات داد. روزي دختر را پيدا کرد
و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر
همه را رد کرد و پيش از آنکه پسر حرفي بزند گفت: دوست هستيم، مگر نه؟
پسر براي مدت طولاني به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبريک زيبايي برايش نوشت ولي به مراسم عروسي اش نرفت.
مدتي بعد دختر به شدت مريض شد، در آخرين روزهاي زندگيش، هر روز در بيمارستان يک
ستاره زيبا مي ساخت. در آخرين لحظه، در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سي و شش بطري دارم، مي توانيد آن
را براي من نگهداريد؟
پسر پذيرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
.

عشق واقعی

 

 

 

"سرنوشت تعیین میكنه كه چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب

حكم می كنه كه چه شخصی در قلبت بمونه